🟡🟠آقاجون و راز روزی🟠🟡
یک عصر تابستونی بود. نسیم خنکی از لای پنجرههای باز حیاط قدیمی میگذشت. آقاجون روی تخت چوبی نشسته بود و تسبیحش را توی دست میچرخوند. امیرعلی هم با یک ظرف هندوانه اومد و کنار آقاجون نشست.
امیرعلی:
آقاجون راستی اگه یکی بهت بگه میخوام حقوق ثابتی بهت بدم که دیگه نگرانی نداشته باشی، قبول میکنی؟
آقاجون، لبخند زد، دست کشید روی سر امیرعلی و گفت:
نه عزیز دلم این یه قصهس که سالها پیش برام خیلی قشنگ جا افتاد. بذار برات تعریف کنم.
امیرعلی چشمهاش برق زد:
جدی؟ تعریف کن آقاجون!
آقاجون:
زمان قدیم، خلیفهای بود به اسم هارونالرشید. یه روز به یکی از مردای عارف و دانا به اسم بهلول گفت:
«میخوام حقوقی برات تعیین کنم، تا خیالت راحت باشه، دیگه نگران روزی نباشی.»
امیرعلی:
خب که چی؟ بهلول حتماً خوشحال شد دیگه!
آقاجون خندید و گفت:
نه بابا… بهلول گفت:مانعی نداره، ولی یه اشکال داره! نه یکی، سه تا!
امیرعلی:
سه تا؟ چی گفت؟
آقاجون:
اول گفت: تو نمیدونی من دقیقاً به چی نیاز دارم که همونو برام فراهم کنی.
دوم: نمیدونی کی لازمش دارم.
سوم: نمیدونی چقدر لازمش دارم.
امیرعلی تعجب کرد و گفت:
خب آقاجون، اینا که درسته… آدم نمیتونه همه نیازهای یکی دیگه رو دقیق بدونه.
آقاجون سر تکون داد و گفت:
درست گفتی پسرم. بهلول ادامه داد: ولی خدا همه اینا رو میدونه. میدونه کی چی میخوایم، کی لازم داریم، چقدر میخوایم. و تازه…
اگه از تو خطایی سر بزنه، ممکنه اون حقوقو قطع کنی
ولی خدا، حتی اگه بندهاش خطا کنه، باز هم روزیشو میرسونه. قطع نمیکنه.
چون او «ارحم الراحمین»است.
امیرعلی آهسته گفت:
یعنی فقط خداست که واقعاً میدونه چی برامون خوبه و همیشه هوامونو داره، حتی وقتی اشتباه میکنیم.
آقاجون:
آفرین پسرم
همیشه یادت باشه:
“روزیرسان فقط خداست.”
امیرعلی:
آقا جون هندونه خنکه لطفاً بفرما تا گرم نشده😊
دیدگاهتان را بنویسید