🟡🟠حاتم طائی🟠🟡
امیرعلی:
آقاجون! میشه برام یه قصه بگی؟ از اونایی که آخرش یه چیزی یاد میگیرم!
آقاجون:
قربونت برم پسرم، بله که میشه. بذار برات قصهی یه مرد بزرگ بگم. اسمش حاتم طائی بود، بخشندهترین آدم زمان خودش.
امیرعلی:
حاتم؟ همونه که هر کی هر چی میخواست بهش میداد؟
آقاجون:
درست گفتی. حاتم یه خونهای داشت با هفتاد تا در. هر کی از هر دری که دلش میخواست میاومد تو، یه چیزی میخواست، و حاتم هم بدون اینکه بپرسه کی هست یا چند بار اومده، میداد و خوشحال میکردش.
امیرعلی:
وای! چه مرد خوبی! کاشکی همه مثل اون بودن.
آقاجون:
آره، ولی وقتی حاتم از دنیا رفت، برادرش فکر کرد میتونه جای اون رو بگیره. گفت میرم تو همون خونه میشینم و بخشش میکنم.
امیرعلی:
خوب این که خوبه!
آقاجون:
آره، ولی مادرش گفت: پسرم! این کار تو نیست. بخشندگی دل بزرگ میخواد، نه فقط نشستن سر جاش.
امیرعلی:
اون گوش کرد؟
آقاجون:
نه. گفت امتحان میکنم. مادرش هم برای اینکه بهش بفهمونه، یه نقشه کشید. لباس کهنه پوشید، ناشناس رفت پیش پسرش و گفت: چیزی بهم بده.
امیرعلی:
اونم داد؟
آقاجون:
داد… ولی با اکراه. بعد از چند دقیقه از یه در دیگه دوباره رفت پیشش. باز چیزی خواست. این بار با تردید یه چیزی داد. بار سوم، بازم از یه در دیگه رفت پیشش و یه چیزی خواست.
امیرعلی:
وای! اونم داد؟!
آقاجون با حالت نمایشی گفت:
نه پسرم! عصبانی شد، داد زد:((تو که دوبار گرفتی! باز هم میخوای؟ عجب گدای پررویی هستی!))
امیرعلی تعجب کرد و گفت:
ای بابا! چه بداخلاق!
آقاجون:
همون موقع مادرش چهرهاش رو نشون داد و گفت: نگفتم نمیتونی جای برادرت رو بگیری؟ من یه روز هفتاد بار از حاتم چیزی خواستم، هیچ وقت اخم نکرد، هیچ وقت نگفت تو کی هستی یا چند بار اومدی.
امیرعلی آه کشید و گفت:
پس فقط ظاهر کار مهم نیست. دل آدم باید بزرگ باشه…
آقاجون دست روی شانه ی امیرعلی گذاشت و گفت:
آفرین به تو! یادت باشه، بزرگان از اول بزرگ زاده نمیشن. با تمرین دل بزرگ میشن. مثل حاتم.
امیرعلی:
قول میدم از امروز تمرین کنم دلبزرگ باشم، حتی اگه یه نفر چند بار ازم کمک بخواد.
آقاجون با لبخند گفت:
همین یه جملهات نشون میده داری راه حاتم رو میری… آفرین پسرم! بود، بخشندهترین آدم زمان خودش.
دیدگاهتان را بنویسید