🟡🟠زرافه و زندگی🟠🟡
در جنگل های شمال، عصر یک روز بهاری
نور آفتاب از لابهلای برگهای سبز میتابد. آقاجون و امیرعلی روی تنه ی افتاده درختی نشستهاند و صدای پرندهها در گوش میپیچد.
امیرعلی:
آقاجون! چرا بعضی وقتا زندگی اینقدر سخت میشه؟ چرا بعضی وقتا انگار زمین میخوریم و کسی کمکمون نمیکنه؟
آقاجون لبخندی میزند و دستی به ریش سفیدش میکشد.
میخوای یه قصه برات بگم پسرم؟ از دل همین طبیعت، از جنگل از یه مادر زرافه!
امیرعلی با هیجان می که:
زرافه؟! آره آقاجون، بگو! دوست دارم بدونم.
آقاجون:
وقتی بچه ی زرافه به دنیا میاد، کوچولو و بیجون، همینطور روی زمین ولو میافته. نمیدونه تازه قدم به دنیای درنده ها گذاشته. مادرش بالای سرش می ایسته و یه لگد محکم میزنه توی تن کوچیکش!
امیرعلی متعجب و ناراحت می گه:
چی؟! آقاجون، چرا میزنه؟ مگه مادرش نیست!
آقاجون آهسته میخنده و می گه:
آره مادرشه و دقیقاً چون مادرشه. اون لگد، بیدارباشِ زندگیه! بچه تا درد رو حس کنه، مادر یه لگد دیگه هم میزنه. چون اگه رو پاش وایسته، زنده میمونه!
امیرعلی:
یعنی با لگد زدن میخواد نجاتش بده؟
آقاجون:
درسته. مادر زرافه نمیتونه بچهاش رو کول کنه و دنبال غذا بره. اون بچه باید از همون اول، روی پا وایسته، بدو جون بگیره. وگرنه طعمهی شیر میشه.
امیرعلی:
پس اون لگدها، به خاطر بیداریه نه آزار؟
آقاجون:
دقیقاً! و زندگی هم مثل مادر زرافهست. گاهی یه شکست، یه درد، یه زمین خوردن… مثل همون لگده. اگه بهموقع بلند نشیم، زندگی عقبمون میندازه. ولی اگه پا شیم، بدویم، قوی بشیم… اون وقت میتونیم توی این جنگل دنیا زنده بمونیم، رشد کنیم.
امیرعلی با لبخند می گه:
آقاجون، یعنی هر وقت سختی کشیدم، یادم باشه شاید وقته دویدنمه؟
آقاجون با مهربانی دست روی شونهاش میگذارد:
آفرین پسرم. همیشه یادت باشه دنیا فقط جای زندگی کردن نیست، جای قد کشیدنه. مثل همون بچه زرافه که اول با درد شروع کرد، ولی آخرش دوید و مادرش بغلش کرد.
دیدگاهتان را بنویسید