خانه سازی واقعی
خانه، عصر یک روز بارانی. امیرعلی در کنار پنجره نشسته و به بیرون نگاه میکند. آقا جون با فنجانی چای وارد میشود.
آقا جون: چی شده پسرم؟ چرا اینقدر تو فکری؟
امیرعلی: آقا جون بعضی وقتا فکر میکنم چرا آدمها با اینکه خوبی میبینن، باز بدی میکنن. دلم میگیره
آقا جون لبخند میزنه و کنارش میشینه و می گه: امیرعلی جان، میدونی زندگی چیه؟ یه دیواره. دیواری از خاطرهها از خوبیها و مهربونیهای مردم. ما باید یاد بگیریم همیشه بیشتر آجرهای این دیوار رو از خوبیها بسازیم.
امیرعلی: یعنی هیچوقت بدیهاشونو نبینیم؟
آقا جون: نه که نبینیم ولی یادمون نره اگه کسی یه بار بدی کرد، فقط یه آجر رو برداشته. انصاف نیست کل دیوارو خراب کنیم.
امیرعلی: اما بعضیا انگار فقط بلدن آجر بردارن
آقا جون: اون وقت، تو باید استاد دیوارسازی باشی! آجرهای خوبی رو محکم بچین. خدا که میبینه، صدای دل تو رو هم میشنوه.
امیرعلی: یعنی خدا میدونه کی خوبه و کی لیاقت داره؟
آقا جون: دقیقاً. آرزوهای ما کوچیکه، ولی خدا بزرگی میده به اونی که لیاقتشو داره. اون بهترینها رو میذاره سر راهت، درست وقتی که وقتشه.
امیرعلی لبخند می زنه و می گه : پس من فقط ادامه بدم به چیدن آجرهای خوب، درسته؟
آقا جون: آفرین پسرم. زندگی با دل پاک، دیوار محکمشو از همون آجرهای خوبی میسازه. تو فقط خرابش نکن، خدا خودش باقیشو میسازه.
امیرعلی چایش را سر میکشد، پنجره را باز میکند و هوای بارانی را نفس میکشد. لبخند میزند.
🔸🔶پایان🔶🔸
دیدگاهتان را بنویسید