قصه ای دیگر از آقاجون

🟡🟠آتش و لبخند 🟠🟡

آقاجون روی ایوان نشسته بود، عینکش را کمی بالا زد و با لبخند گفت:

ــ امیرعلی جان! می‌دونی کی بود که حتی وقتی زندگی‌ش توی آتیش می‌سوخت، باز لبخند می‌زد؟

امیرعلی که داشت با موبایلش بازی می‌کرد، سرش را بالا آورد:

ــ کی آقاجون؟ مگه میشه آدم همچین وقتایی لبخند بزنه؟

آقاجون:
ــ چرا نشه پسرم؟ اسمش توماس آلوا ادیسون بود. مخترع لامپ! همونی که شب‌هامون رو روشن کرد. داستانش شنیدنیه.

امیرعلی با کنجکاوی گوشی‌اش را کنار گذاشت:

ــ خب بگو آقاجون! چی شد؟ آتیش و لبخند؟! این دوتا که با هم نمی‌خونن!

آقاجون، دستی به ریشش کشید و با لحنی آرام شروع کرد:

ــ ادیسون وقتی پیر شده بود، دیگه از ثروتمندترین‌های آمریکا بود. اما همه‌چی رو خرج آزمایشگاهش می‌کرد؛ یه ساختمون بزرگ و مجهز که مثل بچه‌ش دوسش داشت. روزی نبود که اونجا یه اختراع تازه جرقه نزنه.

امیرعلی با چشم‌های گرد شده گفت:

ــ یعنی همه‌ی پولش رو خرج علم و اختراع می‌کرد؟

آقاجون:
ــ دقیقاً. اما یه شب نصفه‌ های شب خبر آوردن که آزمایشگاهش داره می‌سوزه! آتیش از همه‌جا زبونه می‌کشید و دیگه امیدی به نجاتش نبود.

آقاجون لبخندی زد:
ــ پسرش گفت اگه بهش بگم، طاقت نمیاره. خودش رو رسوند محل آتیش‌ سوزی. اما دید ادیسون نشسته جلوی ساختمون و داره با آرامش تماشا می‌کنه!

امیرعلی:

ــ شوخی می‌کنی آقاجون؟ جدی؟

آقاجون:
ــ کاملاً جدی. پدر و پسر فقط چند قدم با هم فاصله داشتن. پسر می‌خواست جلو نره. دلش نمی‌خواست ناراحتش کنه. ولی ادیسون برگشت و با ذوق گفت: «پسرم! تو هم اینجایی؟ نگاه کن چه رنگ‌هایی! اون بنفش قشنگ، احتمالاً از گوگرد کنار فسفره. خدای من چقدر زیباست!»

امیرعلی با ناباوری گفت:

ــ یعنی وقتی همه‌ی زحماتش داشت خاکستر می‌شد، دنبال رنگ شعله‌ها بود؟

آقاجون سر تکان داد و گفت:

ــ آره پسرم. گفت: «از دست ما کاری برنمیاد. پس چرا لذت نبریم از این منظره نادر؟ فردا به بازسازی فکر می‌کنیم. الآن وقت لذت بردنه.»

امیرعلی آرام پرسید:

ــ ولی آقاجون اون همه تلاش، اون همه اختراع، چطور دل کند ازشون؟

آقاجون دستی به شانه‌ی امیرعلی زد و گفت:

ــ چون ادیسون فهمیده بود که انسان، ساخته‌ی دل و ایمانه، نه ابزار و آجر. فهمیده بود که همه چیز دوباره ساختنیه، اگر روح آدم نسوزه.

امیرعلی آرام زمزمه کرد:

ــ بعدش چی شد؟

آقاجون لبخند زد:

ــ سال بعد، توی همون آزمایشگاه تازه‌ساز، یکی از بزرگترین اختراعات تاریخ رو ثبت کرد: گرامافون یعنی ضبط صدا! درست یک سال بعد از اون آتیش‌سوزی.

امیرعلی نفس عمیقی کشید:

ــ آقاجون بعضی آدما واقعاً کوهن. هر چی آتیش بزنی، باز از دلشون یه نور تازه درمیاد.

آقاجون با افتخار نگاهش کرد:

ــ آفرین به تو! بدون، امیرعلی جان آدم باید اون‌قدر بزرگ باشه که حتی وسط خاکستر، دنبال امید بگرده. مهم این نیست چی از دست می‌دی، مهم اینه که چی از درونت برمی‌خیزه!

امیرعلی با لبخند گفت:

ــ دیگه از سوختن نمی‌ترسم آقاجون فقط باید همیشه آماده دوباره ساختن باشیم. حتی اگه از صفر!

آقاجون سرش را تکان داد و آهسته گفت:

ــ همین شد که دنیا ادیسون رو فراموش نکرد.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *