داستان هفته – ۱

گوزن و درس زندگی

گوزنی تشنه، کنار چشمه ای ایستاد تا آبی بنوشد. همین که سرش را پایین آورد، تصویر خودش را در آب دید. نگاهی به پاهایش انداخت و آهی کشیدو گفت :

“وای! پاهایم چقدر باریک و کوتاه‌اند! اصلاً به زیبایی دیگر گوزن‌ها نیست”

اما همین که شاخ‌های بلند و پرپیچ‌و‌تابش را دید، چشمانش برق زد وگفت:

“اما این شاخ‌هایم واقعاً باشکوه‌اند! هیچ گوزنی به زیبایی من نیست!”

ناگهان، صدای خش‌خش برگ‌ها از پشت سرش بلند شد. چند شکارچی با تیر و کمان به طرفش نشانه رفته بودند!

شکارچی اول گفت : “این بار فرار نمی‌کند!”

گوزن یکّه خورد و مثل باد به سوی دشت فرار کرد. پاهای باریکش چنان سریع حرکت می‌کردند که شکارچیان به هیچ وجه نتوانستند به او برسند. اما وقتی وارد جنگل شد، اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشت

گوزن گفت: “خوب شد از چنگشان فرار کردم”

شاخ‌های زیبایش به شاخه‌های درخت گیر کرد و ناگهان زمین خورد. هر چه تلاش کرد، نتوانست خودش را آزاد کند.

در همین لحظه، شکارچیان رسیدند و او را گرفتند

گوزن گفت : “آه… پاهایی که از آنها ناراضی بودم، مرا نجات دادند، اما شاخ‌هایی که به آنها می‌بالیدم، باعث نابودیام شدند…”

  🔸🔶 درسی از زندگی 🔶🔸

 چه‌بسا چیزهایی که از آنها ناخشنودیم، روزی نجات‌بخشمان شوند و چیزهایی که به آنها می‌نازیم، بلای جانمان. پس همیشه تلاش کنیم بهترین خودمان باشیم، اما به حکمت خداوند هم اعتماد داشته باشیم.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *